در ستایش نقد
آغاز سخن
آیا می توان برای پیدایش نقد زمانی تعیین کرد؟ نقد در حوزه اندیشه همیشه وجود داشته است؛ اما نقد به عنوان ابزار ضروری خرد، جهت معیار سنجش که کلیت حوزه های فکری و عملی انسان خویشتن را در محک آزمایش آن قرار دهد،رخداد نسبتاً نو است و با این دید می توان برای آن تاریخ مشخص تعیین کرد: عصر روشنگری، بنا بر این روشنگری خاستگاه تاریخی نقد به مفهوم نو آن است. در همین زمان است که نقد از حوزه محدود نقد ادبی و نقد متون در باخترزمین خارج می شود و تمام حوزه های اندیشه و عمل انسانی (جامعه، دین، فرهنگ، سیاست) را فرا می گیرد، به عبارت دیگر نقد کلیتش را در می یابد. اینکه کانت (۱۷۲۴- ۱۸۰۴) از عصرش به عنوان “عصر واقعی نقد” نام می برد “که همه چیز بایست سر به فرمان آن نهد”، در واقع ادعای کلیتی نقد را در نظر دارد.
اما “عصر ما” (عصر مدرن) که کانت از آن در دهه آخر قرن هژدهم سخن می گوید، برای آلمانی آن زمان در اندیشه یک “عصر مدرن” بود، در واقعیت اجتماعی انسان آلمانی آن روز هنوز در روابط کهن سنتی زیست می کرد. کانت و متفکران معاصر و بعد از او می خواستند تا سرزمین شان را با سلاح نقد از قید و بند روابط کهنه رهایی بخشند و به عصر نو رهنمون کنند. در این زمان برای آنان ها مفهوم مدرنیته باارزش های محوری آن وجود داشت، نه واقعیت آن.اما نبایست از قدرت مفاهیم در صورت کاربرد روشن آنها با درونی کردن آنها غافل بود. هگل، یک نسل بعد تر از کانت، اندکی بعد از خلق اثرش “پدیدار شناسی روح” (۱۸۰۷) در نامه ای به یکی از دوستانش می نویسد:
“کار نظری که هر روزی بیشتر از پیش بدان باورمند می شوم، در جهان از کار عملی آفریننده تر است؛ آنگاه که قلمرو اندیشه انقلابی گردد، واقعیت دیگر توان پایداری ندارد.”
یکی از ویژگی های مشترک تمام ایدیولوژی های اوتوریتر – چه در نوع سکولار و چه در قرائت دینی آن – نیز در همین فقدان خرد و اندیشه انتقادی نهفته است. در اولی حزب و رهبر به نمایندگی مردم می “اندیشد” و حکومت می کند و در دومی نیز حزب و رهبر به جانشینی خدا و “مردم” می “اندیشد” و سلطه گری می کند. و هردو خویشتن را را در تصاحب حقیقت (خود ساخته) شان می انگارند و حتی با آن یکی می پندارند؛ و این یکسان نگری (ما = حقیقت و اهورا، دیگران = دروغ و اهریمن) عمده ترین عامل مشترک در درونی کردن خاصیت و قابلیت سرکوبی تمام ایدیولوژی های اوتوریتر است.
این از نتایج اجتناب ناپذیر همین درونی بودن قابلیت سرکوبی ایدیولوژی های اتوریتر بود که مارکسیسم – لنینیسم را در روسیه شوروی به اردوگاه های مخوف گولاک کشانید و در قرائت مائویستی آن در چین بسوی “انقلاب فرهنگی” سوق داد؛ در کمبوجیا از کشته دو ملیون انسان پشته ها ساخت، و در قرائت بسیار مبتذلانه ای دیگر آن در افغانستان با کودتای “هفت ثور”، نهاد های شکنجه گری “اکسا” و “خاد” را با قتلگاه های پلچرخی آفرید که منجر به اشغال بی شرمانه کشور زیر پاشنه های آهنین اردوی سرخ شد. فقدان اتخاذ یک برخورد انتقادی از جانب رهبران کنونی دو شاخه “حزب دموکراتیک خلق” در برابر آن همه جنایات و بدتر از آن توجیه آن همه زشتکاری ها، دلیل آشکار است بر فقر فرهنگ نقد و اندیشه در میان آنان از مرده ریگ خوران “دولت اسلامی” آنان تا سقوط امارت طالبان چه باید گفت که برای مردم افغانستان روی دیگر همان یک سکه اند.
اشاره بالا را می توان به وضعیت نقد کلا در جامعه ما تعمیم داد؛ نقد در جامعهء ما متاع نایابی است، واژهء غریب و بیگانه در فرهنگ ما در تمام ابعاد آن است؛ نقد هنوز در میان ما جای پا باز نکرده است. چنین می نماید که ما هنوز اراده آن نداریم تا در «عصر نقد» قدم گذاریم. ما در زمان فقر نقد زیست می کنیم: فقر نقد اجتماعی، فقر نقد سیاسی، فقر نقد تاریخی، فقر نقد هنری و ادبی. این است که در تمام این عرصه ها سره و نا سره با هم درآمیخته اند و چه درآمیختنی!
از دید این صفحه، نقد پیش شرط عمل و اندیشه است؛ بدون نقد هر اندیشه ای تا سطح توجیه گری و مشروعیت بخشی سلطه و روابط حاکم دروغین در جامعه، به خصوص گفتار حاکم اتنیکی استحاله می یابد و هر عملی به فاجعه می انجامد؛ و بدون نقد، نمی توان هیچ انتظاری در تغییر وضع موجود در حوزه های جامعه، سیاست، فرهنگ و هنر داشت.
رهایی از وضعیت نامطلوب موجود زمانی ممکن است که روشنفکران افغان نقد را به عنوان یک عنصر اصلی اندیشه بپذیرند؛ زیرا در اندیشه معطوف به رهایی، نقد از بیرون در حوزه اندیشه وارد نمی گردد، بلکه نقد در درون اندیشه و اندیشه در درون نقد نهفته است؛ نقد همان اندیشه است و اندیشه همان نقد است؛ نقد و اندیشه هویت یگانه اند و اندیشه ای بدون نقد همان ایدیولوژی است.
اندیشه، آن سان که مراد ماست ( مضمر در نقد و نقد مضمر در اندیشه) مانند همه حوزه های فعالیت فکری و عملی انسان در خلاء به وجود نمی آید، بلکه در جامعه شکل می گیرد و جامعه فقط مرکب از مجموعهء افراد نیست، بلکه مهم تر از همه متشکل از اشکال و ساختار ها و روابط و مناسبات پیچیده اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی میان انسان هاست که آنها در چارچوب آن روابط جایگاه های مشخص شان را بر اساس تقسیم اجتماعی کار – که تمایز و میزان پیچیده گی آن منوط به پیشرفت و عقب ماندگی آن ساختار هاست – می یابند. اما این روابط و مناسبات میان انسان ها در جامعه ای که در نظم “طبیعی”، “عادی” و خودرو درجا زده است و در فقدان آگاهی وخرد رهایی بخش زیست می کند، نمی تواند در هیچ یک از ابعادش (اجنماعی، سیاسی، اقصادی و فرهنگی) انسانی باشد، بلکه این روابط بر سلطه و هژومونی علاقه مندی گروه خاص اجتماعی بر گروه های دیگر در آن جامعه مبتنی است.
در جامعهء ما، برخلاف برداشت های سطحی ایدیولوژی های حاکم میان بخش وسیع از روشنفکران ما در دوهه شصت و هفتاد قرن بیستم – که با کودتای هفت ثور نوعی خاص از آنها به ایدیولوژی حاکم رسمی نیز تبدیل شد ، این تقسیم بندی و برخورد های طبقاتی (که وجود نداشت) نبود که وضعیت اجتماعی جامعه، سیاست و فرهنگ افغانستان را مشخص می کرد، بلکه آنطور که بعداً عمل و نظر سیاسی خود آنها برملا کرد، عامل تعیین کننده در برخوردهای سیاسی و فرهنگی شان عامل اتنیکی بود که هم پیشقراولان “مبارزه طبقاتی” وهم طرفداران “حکومت اسلامی” را آلوده ساخت و ماهیت ایدیولوژی شان را آشکار ساخت.
عامل اتنیکی به اندازه ای قوی بود که دو شاخه “حزب دموکراتیک خلق” (پرچم و خلق) را بالافاصله بعد از کودتای “هفت ثور” رو در روی همدیگر قرار داد و حاکمیت تک حزبی آنان را تا لبه نابودی کشانید؛ اشغال نظامی روسیه شوروی نیز نتوانست تا میان رهبران دو شاخه این حزب آشتی دوامدار ایجاد کند و تمام دستاورد آن در این رابطه فقط دراز کردن عمر این بیمار ِ در حال احتضار بود. حیله تاریخ را که این بیمار محتضر نه در اثر ضربه دشمنانش – تنظیم های “جهادی”، باوجود هدایت مستقیم بخشی از آنها توسط جنرال های پاکستانی ISI – از پا درآمد (چه با این حال نیز این بیمار توانست، چیزی که مایه تعجب غرب و شرق گردید، سه سالی به خوبی بدون شوروی ها اظهار بقاء کند) بلکه ضربه کاری از جای دیگری فرو آمد، از درون، میان خود آنان! بنا براین برخلاف اسطوره سازی های قوم مدارانه، این بیمار در میدان نبرد با “مجاهدین” ازپا در نیامد و کابل نیز در اثر شهکاری کدام قهرمان “ملی” فتح نشد، بلکه درست برعکس بر اساس سازش کاری های اتنیکی: تبانی پرچمی ها با “جمعیت اسلامی” و شرکای آن؛ تبانی خلقی ها با “حزب اسلامی”.
با سطور اخیر در بالا می خواهیم به دو نکته اساسی اشاره کنیم:
۱. به نقش اساسی و محوری گفتار اتنیکی در جامعه افغانستان: این گفتار در میان روشنفکران ما به اندازه ای تعیین کننده است که گفتار های “طبقاتی”، دینی و ایدیولوژیکی را در میان آنها تحت الشعای خود قرار داد و می دهد.
۲. و در نتیجه به ضرورت حیاتی نقد این گفتار در جامعه ما.
هدف این صفحه که با نام “نقد و جامعه” به هlوطنان پیشکش می گردد، این است تا به قدر توانایی محدودش سهمی در نشر فرهنگ نقد ایفا کند. در این جهت این صفحه روشنفکران هموطن را به همکاری فرا می خواند.